آخ آخ !!
نوشته شده توسط : نــ ـ ــوش آفــ ـ ــرین

آخ آخ ای ای آخ پام آی دستم آخ سرم آی کمرم وا ویلا !!!!!!!!!!!!

هیچ جای تنمو سالم رها نکرد وای وای از بس درد من بیچاره شب خوابم نبرد آآآآآآآآآآآآآآخ مامان و بابام که داشتن بهم میخندین و مسخره م میکردن

بابام کلی مسخره م کرد من گفتم عوض این که دلتون به حالم بسوزه مسخره م میکنین ؟!!!

حالا بزارید واستون تعرف کنم که چی شد :

زن همسایمون سارا حامله ست و الان 8 ماهشه  همسرش فعلا واسه کارش مسافره و تا چند هفته دیگه هم نمیتونه بیاد سارا یه پسر 10 ساله داره (بردیا) و یه دختر 2 ساله داره (زیبا) خلاصه من و مامانم واسه این که سارا تنها نباشه هر روزی میزیم پیشش دیروز مامانم نیومد و من تنهایی رفتم پیش سارا جون

سارا رفت شام رو آماده کنه و منم پیش بچه هاش نشستم و باهاشون بازی کردم که مثلا سرگرم بشن حتما میگید من باید میرفتم و شام رو درست میرکدم عرض کنم به حضورتون بنده طباخ نیستم  

خلاصه زیبا نشسته بود و داشت به من بردیا نگاه میرکد من و بردیا هم داشتیم یلم بازی میکردیم بردیا الکی به من مشت میزد و منم مثل اون فیلم های هندی خودمو پرت میکردم رو مبل و الکی آخ و اوخ میکردم با این اداهای من بردیا و زیبا  و سارا که تو آشپزخونه بود میزدن زیر خنده سارا هم گفت :

- تو باید هنرپیشه میشدی !!

خلاصه رفتیم نشستم رو میز شام داشتم غذامو میخوردم که یهو یه چیزی محکم خورد به کمرم آآآآآآآآآآآآآآخ

دادم در اومد پشت سرمو نگاه کردم دیدم واویلااااااااااااااااا این الف بچه زیبا رو میگم یه چوب گنده دستشه و داره واسم لبخند میزنه !!

منم واسش لبخند زدم و برگشتم سر غذا ..........آخ اخ یکی زد تو پهلوم و وقتی دادم در اومد زد زیر خنده برشگشتم نگاش کردم و گفتم :

- به خدا اینها ادا نیست داری دردم میاری نکن زیبا جون !!

ولی مگه حرف حالیش بود بشقابشو برداشت و کوبید رو دستم !!!!!آخ اخ ای ای حالا هم دارم به زور تایپ میکنم

سارا تا دید وضع خرابه زیبا رو برداشت گذاشتش کنار خودش منم در حالی که داشتم دستم و با آخ و ای ماساژ میدادم اومد یه لقمه ای کوفت کنم که

- اااااااااااااااااااااااااااخ

برگشتم دیدم نه بابا این زیبا خانم به مامانش هم رحم نمیکنه

با خودم گفتم حسابشو میزارم کف دستش

اخ اخ یادم نمیره پا شدم و چپ چپ نگاش کردم و با حالت تهدید بهش نزدیک شدم خواستم از سرجاش بلندش کنم که ایییییییییییییییییییییییییییییی یه مشت محکم زد تو صورتم و یه لگد زد تو شکمم و با قاشق و چنگال افتاد به جونم

منم که نمیتونستم به یه بچه کتک بزنم اونم جلو مامانش ازش فاصله گرفتم ولی بازم اومد طرفم بردیا بیچاره اومد جلوشو بگیره که یه لگدی به بردیا زد که فکر کنم بردیا تا عمر داره فراموش نکنه

خلاصه سارا هم که نمیتونست بدو نبال اون بچه منم به زور گرفتمش و بردمش اتاقش و با کلی درد سرخابموندمش و این بود داستان تلخ ما ولی خدایشش اون دختره خیلی خبره بود  پدرمو در اورد وقتی ماجرا رو واسه مامان و بابام تعرف کردم کلی مسخره م کردن ولی راست میگم دست و پام در میکنه !!!





:: موضوعات مرتبط: خاطرات من , ,
:: بازدید از این مطلب : 1282
|
امتیاز مطلب : 130
|
تعداد امتیازدهندگان : 41
|
مجموع امتیاز : 41
تاریخ انتشار : 18 اسفند 1388 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: